آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره

هستی من

شیطنت های دخملی

سلام دخمل کوچولوی مامان امروز میخوام کمی از شیطنتهات بگم: ١.نازگلم خیلی به اب بازی علاقه داره حالا هم که هوا گرم هر روز میبرم سروروشو با اب میشورم هی با دستاش با اب بازی میکنه یه روز هم تو حیاط داشت با کالسکه مبین بازی میکرد که بابایی با یه وان اب اومد و دخملیم که دید سریع مثل جت رفت و شروع به اب بازی کرد و هی ابو به زمین میریخت اخرش هم که دید اب کمی مونده وانو برداشت و روسرش خالی کرد بعد از عوض کردن لباساش کنار سفره نشسته بودیم پارچ اب رو که دید رفت دستشو داخلش کرد و برای خودش میخوند یه شیطونی شده که نگو ٢.عزیزم به یکی از عروسکاش خیلی علاقه داره هرجا میره و اونو با خودش میبره و سعی میکنه به هیچ کس هم نده دیروز داشت با...
21 خرداد 1391

بدون عنوان

دخملی من عاشق گوجه سبزه دیروز هم سه تایی خورده بود عصری دادش به هوا رفته بود فکر کنم دلش درد گرفته بود بهانه گیری میکرد وگریه بهش عراق نعناع دادم یکم خوب شد و یه ساعتی خوابید بعد با دخملی شارژشارژه رفتیم خونه خودمون تا وقتی صدای درو شنیدی بدو رفتی بغل بابایی وبراش عشوه درکردیسفره رو انداخته بودم تا بخوریم دخملی رفت سراغ نونها و همه رو خورد خورد کردو میگذاشت تو دهونش گرسنش شده بود بهم مهلت نمیداد تا براش لقمه بگیرم قربونش برم
18 خرداد 1391

بدون عنوان

شنبه عزیزجون از کربلا برگشت با سوغاتیهای توپ برای دخملی اول از همه که دیدی بغلش نمیرفتی ولی بعدا از بغلش پایین نمیومدی دو سه روز اونجا بودیم بهمون خوش گذشت اونجابراشون مهمون میومد و دخملی براشون دلبری میکرد عصری هم حوصله دخملیم که سررفته بود قراربود با عمه جون بری  سرکوچه تا باباجون برت گردونه که بغل باباجون نرفتی و با عمه رفتی خونه مادربزرگ اونجا هم ساکت و اروم نشسته بودی و براشون ادا درمیاوردی اخرش هم زحمت کشیدن و تو رو اوردن خونه عزیزجون شما همبغل ما نمیومدی باز هم می خواستی با اونا بری منم تو دلم غصه خوردم که دخملی بهم توجهی نمیکنه
16 خرداد 1391

بدون عنوان

داشتم عزیزم با مامان جونی تلفنی حرف میزدم که مامان جون گفت داریم سبزی پاک میکنیم من که یه دسته پاک میکنم دخملی سه دسته پخش و پلا میکنه عاشق بهم ریختنه نمی دونم چیکارش کنم این دخملی گلمو
16 خرداد 1391

شیطنت های ایلین 6

سلام الان دارم در مورد شیطنتهای دختر کوچولوم می نویسم: ١.تازگی ها برای اینکه دلبری کنه یاد گرفته هر کی دراز میکشه میره بلوزشو میده بالا و روی شکمشوفوت میکنه صدایی که در میاد برای خودش کیف میکنه منو که اونجوری میکنه، بابایی حسودی میکنه ،ای بابایی ناقلا ٢.وقتی مامان جون داره نماز میکنه میری میشینی سر سجاده اشو با تسبیحش بازی میکنی وهراز گاهی سرتورو مهر میذاری و با خودت یه چیزیرو زمزمه میکنی که من چند دفعه ای خوب گوش دادم نفهمیدم چی میگی بالاخره کشف میکنم که دخملی چی میگه ٣.میونت با همه خوبه هرجا بچه ای رو می بینی کیف میکنی .تو همسایگی مامان جون یه دختری هست که هر وقت میاد خونه مامان جونی از خودبیخود میشی براش ناز میکنی و می خندیدی و...
11 خرداد 1391

بدون عنوان

عزیزم چند روزی که اصلا حوصله ی چیزی رو ندارم ببخش عزیزم که نمی تونم چیزی برات بنویسم ان شااله بعدا میام برات از شیطونتهات می نویسم قربون دختر خوشگلم برم هزارتابوس تقدیم به دخملیم ...
10 خرداد 1391

خدای مهربان

      خدای عزیزم! چگونه شكر نعمات و محبت هایت را به جای آورم و چگونه بزرگی و کرمت را به قلم بیاورم در حالی که خود می‌دانی من کوچکتر از آنم كه بتوانم شكر مهربانی و بخشندگیت را به جای آورم و لیاقتش را داشته باشم. خدای عزیزم خود می دانی لیاقت و ظرفیت لطف و محبتت را بیش‌تر از این نداریم و گرنه تو دریای مهر و رحمت هستی و در بخشش و مهربانی، تو را كاستی نیست و قطره ای که از محبتت بر ما روا داشتی تنها جزئی از اقیانوس بیكران محبت توست.  خدایا! مرا ببخش، از آن كه چقدر دور هستم ز تو و هر بار که در مرداب های دنیایم غرق می شوم و سر بر دیوار بی کسیم می گذارم دوباره می شنوم که مرا می خوانی: غمگین نباش، دستت را ...
9 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام خوشگل مامان خوبی ،خوشی پریشب دخملی خوابش نمیومد وداشت برای خودش بازی میکرد ماهم جلوی تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم فیلم نگاه میکردیم دخملی که یه لحظه سرشو بلند کرد و مارو باهم دید اومد کنارمون و خودشه برای ما لوس میکرد یا بغل بابایی می رفت یا بغل من، من میگفتم میام میخورمت با یه شیرجه ای میرفت بغل بابایی بعد از چند ثانیه هم باز میومد بغل خودم  یه خنده ای میکرد قربونش برم شش دندونش هم مشخص میشد ...
7 خرداد 1391

بدون عنوان

هرروز دخملی یه ابنبات چوبی از دایی نوید میگیره دیروز دایی نوید یادش رفته بودبگیره یه سرو صدایی انداخته بود که نگو بعد از گرفتن ابنبات رفت بغلش و تو بغلش ابنبات می خورد هر از گاهی هم به داییش تعارف میکرد مثل این نینی بامزه دیوز دخملیم این مدلی خوابیده بود ...
7 خرداد 1391

بدون عنوان

دخملیم عادتشه عصری یکی دو ساعتی می خوابه دیروز هم مثل روزهای قبل خوابید منم شامودرست کردم منتظر شدم تا دخملیمون بیدار بشه ساعت ٩ بود که بابایی گفت که چرا بیدار نمیشه دلم براش یه ذره شده که اونوقت صداش دراومد رفتم بهش می می بدم دیدم شیشه شیری که بالای سرش گذاشته بودم رو برداشته تو خواب داره می خوره نصفشو خورد و بعدا شیشه گذاشت و باز خوابید تا این موقع هم خواب بود      قدیمی ها این میگند که خواب خوابو میاره مثل اینکه درست گفتند             ...
7 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد